خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

بی حوصله

دیگه خسته شدم. آخه مگه من چه قدر میتونم بمونم خونه؟! چرا دانشگاه شروع نمیشه؟! دیگه واقعا دلم میخواد سرمو بکوبم به دیواری دری چیزی. فقط می ترسم دردم بگیره... بعدشم این مغز من همین جوری از کار افتاده اگه یه جا بکوبمش دیگه فقط خدا میدونه چی میشه.

هرروز میاد و میره منم هرروز تنهاتر و دل تنگ تر میشم. سال 94 واقعا منو بیچاره کردا... عیدش که اونجوری...(22خرداد کنکور داشتیم ) خلاصه بهارش با کنکور و این چیزا گذشت... تابستونش رو بگو... بیچاره شدم... وای وای وای... همش استرس ... مرداد ماه که رتبه ها اعلام میشه شهریور هم نتایج انتخاب رشته ها. برای تموم شدن تابستون لحظه شماری میکردم. تابستون 94 واسه من حکم یه سال رو داشت... تموم  نمیشد که...

اینم از پاییز که هیچ اتفاق جالبی نمی افته. همش تو خونه ام. تنها امیدم به زمستونه. البته دی ماه هم خونه ام. فقط دوماه آخر سال 1394 شاید جالب باشه. اونم شاید...

برات دعا کردم عزیز دل!

امروز برای کسی دعا کردم که خیلی زیاد دوسش دارم. البته دعا کردن واسه اون کار همیشگی منه.......

همیشه براش دعا میکنم. خدایا لطفا دعاهای منو در حق اون اجابت کن. ممنونم.

مرگ و سوالات من در باره ی آن!

دیشب داشتم فکر میکردم که من چه جوری قراره بمیرم.

واینکه کی قراره بمیرم و اینکه زمان مرگ آدم خوبی هستم یا نه. آیا کسی هست نماز های قضای منو بخونه یا نه؟!

این موضوع خیلی فکرمو درگیر کرده.اصلا از امروز شروع میکنم خودم میخونم. فکر نمیکنم کسی این کارو برای من انجام بده.

هیچی دیگه دارم به مرگ فکر میکنم الان. سفر دیروز منو یاد مرگ انداخت.وقتی دیدم اون همه آدم تو سینه ی قبرستون خوابیدن به خودم گفتم یه روزم نوبت تو میرسه!

ولی کاش میشد بدونم چه جوری می خوام بمیرم خب سواله خداجون... نمیشه یه جوری جوابمو بدی؟!

(فکر کنم خدا میگه نه!) اصلا به چه دردم میخوره بدونم؟!

بذارید یه نتیجه گیری اخلاقی داشته باشیم! اونم اینه که تا زنده ایم قدر همدیگه رو بدونیم! مرگ خبر نمیکند!

مادرم اومده داره نوشته هامو میخونه و دعوام میکنه.

ادامه مطلب ...

یه سفر اجباری

سلام !

امروز داغون شدما. رفتیم به یه شهر نسبتا دور برای مراسم سالگرد فوت شوهرخاله ی بابام.

منم اصلا تمایل نداشتم برم. آخه خسته میشم خب ولی منو بازور بردن. گفتن چیه همش میمونی تو خونه؟!

پاشو بیا برو حال و هوات عوض بشه! دفترها و دفتر چه هاتم با خودت نبر! بذار بمونه خونه!(که بخونن)

هیچی دیگه.ساعت 8 صبح رفتیم. قبل از رفتن داشتم وصیت میکردم به مادرم ! و البته به خواهرم! که چی؟!

که اگه من برنگشتم  همه ی نماز های قضای منو بخونن وگرنه هر شب میرم می ترسونمشون.!

مامانم هم اخم کرده بود. مهشید هم که طبق معمول مزه پرانی میکرد(اسم خواهرم مهشیده) قرار بود مادرم و خواهرم بمونن خونه و مهشید جان درس هاشونو بخونن.مهشید کلاس زبان هم داشت.

خلاصه رفتیم . با یه عالمه آدم که نمی شناختم سلام و احوال پرسی و رو بوسی کردم! البته بعضی هاشونو میشناختم. ولی خب درکل خسته شدم. تا حالابا این همه آدم رو بوسی نکرده بودم.

مجلس با زیارت عاشورا شروع شد بعد سوره ی انعام رو خوندن. منم فرصت رو غنیمت شمردم همه ی آرزوهامو یه دور کامل به خدا گفتم و ازش خواستم منو به همشون برسونه

خلاصه زمان بازگشت فرا رسید. داشتیم می اومدیم که یه بار راهو گم کردیم برگشیم سر جای اولمون. بعد وارد یه راه دیگه شدیم که بعدا فهمیدیم همون راه اولی بوده

شب بود ما هم خسته و گیج! خلاصه یه مقدار دور خودمون چرخیدیم بعد به راهمون ادامه دادیم.

من دیگه واقعا داشتم کلافه میشدم. یه بار هم کم مونده بود بریم به دیار باقی! پدر جان یه سبقت غیرمجاز وحشتناک  گرفتن که من به چشم خودم حضرت عزرائیل رو دیدم که میخواست انجام وظیفه کنه!

ولی فعلا به دستور خداوند وظیفه شون به تعویق افتاد.آخیش... درسته بعضی وقتا انقدر دلم می گیره و غمگین میشم که به خدا میگم بکش راحتم کن! ولی... خدایا خودت میدونی که اونا همش شوخیه! من هنوز به آرزوهام نرسیدم! یه وقت جدی نگیری ها!

بعد یه ماشین سواری خسته کننده رسیدیم خونه. مادرم قبل از رفتنمون به من گفته بود هر وقت بهت زنگ زدم جواب میدی! باشه ؟ منم گفتم باشه! ولی جواب ندادم! دقیقا همون موقع هایی زنگ میزد که من نمی تونستم جواب بدم! مثلا وقتی من خوابیدم آیا میتونم گوشی رو بردارم و بگم بله مامان جون؟! خب نمیتونم که!

خودمم که شارژ نداشتم بهش زنگ بزنم.

فقط یه بار جواب دادم اونم وقتی دم در خونه بودیم (به هر حال جواب دادم!) جمعا چهار بار به من زنگ زد که من بار چهارم جواب دادم!

رسیدیم خونه و من همه چیز رو برای مادرم تعریف کردم مخصوصا اینو که کم مونده بود به دیار باقی بشتابیم!

(من باید تعریف کنم ! اتفاق به این هیجان انگیزی)

اگه من می مردم ایران زمین یکی از پرستاران مهربونش رو از دست میداد! به جان خودم!

پ ن . من از بهمن ماه وارد دانشکده ی پرستاری میشم.

الانم خیلی خسته ام. میرم بخوابم!

ساعت هنوز 9 نشده ولی من خسته ام می فهمین؟! خستهههههههه!!!!


ب.ن من هنوز موفق نشدم بخوابم. خواهرم چه قدر حرف میزنه...




ای خدای من...

پروردگارا

آنچه را که شیطان به قلب من القا می کند که تمنا ها و پندار های باطل و حسد بر خلق است تو بدل گردان به تذکرعظمت و تفکر در قدرت

و آنچه خواهد بر زبانم جاری شود از لغو و بدگویی و ریختن آبروی مردم ویا شهادت دادن باطل

و غیبت از مومنی غایب  یا بدگویی به مومنی حاضر

یا مانند اینگونه آفات و معاصی

زبانم را بدل گردان به ذکر و حمد و ثنای خود و اعتراف به احسان و نعمات بی پایانت.

اردویی که کنسل شد.

سلام دوستان.

اردوی من کنسل شد. پدرم هم خیلی خوشحال شد.

منم دیگه حرفی ندارم. خب چرا باید کنسل میشد... چه قدر بیخودی خوشحال شدم.

من خیلی عصبانی اممممممممممممممممممممممم!