خب... بعد از دو روز غیبت برگشتم.
دیشب همش این شکلی بودم خواهرم یه چیزی رو با کلی هیجان تعریف میکرد و واکنش من همین بود.
بعد عصبانی میشد که چرا به من توجه نمیکنی؟! بعد من می خندیدم... غلظت خباثت خونم رفته بود بالا!
دیشب با یکی از دوستام قرار گذاشتم هفته ی بعد جمعه همدیگه رو ببینیم. امیدوارم دوباره کنسل نشه...
این نقاشی رو خواهرم کشیده. البته خیلی وقته . تابستون بودفکر کنم. حالا شما الان ببینید
یادتونه یه روزی شما هم این شکلی بودین...چه زود بزرگ شدین...
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم...
اینم یه نی نی دیگه... وااااااای ... من چه قدر بچه ها رو دوست دارم
الان باید برم کلاس... ولی اصلا دلم نمیخواد برم... واقعا حسش رو ندارم...
امروز یه چیزایی دیدم که اعصابم کاملا به هم ریخت!
کاش یاد بگیریم از فضای مجازی یه کمی بهتر و مفید تر استفاده کنیم. دلیل نمیشه که چون فضا مجازیه هر جور دلمون خواست رفتار کنیم! یه چیزایی رو باید همه جا رعایت کرد... مثل ادب... احترام... نباید به خودمون اجازه بدیم دل کسی رو بشکنیم. اون آدم که مجازی نیست ... خب ناراحت میشه... خیلی عجیبه که بعضی وقتا یادمون میره با هم مهربون باشیم. خیلی عجیبه که بعضی وقتا به خودمون اجازه میدیم آبروی افراد رو ببریم... چون تو فضای مجازی هستیم عیبی نداره! آبرو ی کسی رو بردن همه جا و در همه ی شرایط اشتباهه و گناه بزرگی محسوب میشه.
حق الناس فقط دزدیدن پول مردم نیست ! آبرو از پول هم مهم تره... بیایم به رفتارامون بیشتر دقت کنیم!
پ ن . تو حرفام از اول شخص جمع استفاده کردم. پس فکر نکنید خودمو از بقیه جدا کردم یا خواستم بگم من خیلی خوبم!!!! منظورم همه ی افرادی هست که در فضای مجازی حضور دارن.
بار خدایا...
به تو پناه می آورم از طغیان آز و تندی خشم و چیرگی حسد
و سستی صبر و کمی قناعت و بدی اخلاق
و پافشاری در عصبیت و پیروی از هوا و هوس و مخالفت با هدایت
و خواب غفلت
و انتخاب باطل بر حق و پا فشاری بر گناه و کوچک شمردن معصیت
و بزرگ شمردن طاعت...
ای خدا... من چه قدر خسته ام... روحم چه قدرخسته است
دلم برای دوستام تنگ شده. بیشترشون موندن پشت کنکور و الان احتمالا دارن درس میخونن. کاش این روز ها زود تر میگذشت... ولی هر چه قدر که میگذره حس میکنم این روز ها ی تکراری دارن بیشتر و بیشتر میشن....
میخواستم فردا برم فاطمه رو ببینم ولی نمیشه... چون من باید خونه باشم و فردا که مهشید از مدرسه اومد در رو
براش باز کنم ای بابا....
هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم این قدر مسخره بشه ...
خدایا ببخشید حمل بر ناشکری نباشه ها... ولی دیگه خیلی دارم خسته میشم میترسم قبل از بهمن ماه دق کنم بمیرم اون وقت مردم از داشتن یه پرستار مهربون محروم میشنا... من به خاطر مردم میگم
وقتی فاطمه گفت فردا همدیگه رو ببینیم خیلی خوش حال شدم ولی الان باید بهش زنگ بزنم و بگم من نمی تونم بیام... خدایا... لطفا یه اتفاق جالب تو زندگی من بیفته طوری که من ذوق مرگ بشم یا حداقل یه کمی هیجان زده بشم... چه میدونم.... یه کمی خوشحال بشم...یعنی هیچ اتفاقی نیست؟!