خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

نمایشگاه کتاب

دیروز بیستم اردیبهشت ماه رفتیم نمایشگاه کتاب. اولش دودل بودیم که بریم نریم... آخه چهارساعت آناتومی داشتیم.به ترم بالایی ها که می گفتیم میگفتن خب... داشته باشین! و میخندیدن

به هرحال رفتیم و دو عدد غیبت خوشگل هم برامون ثبت شد چون دو جلسه بود. بچه ها کلی نقشه میکشیدن که میریم عقب میشینیم.اما ترم پنج همچین اجازه ای رو به ما نداد.

وقتی رسیدیم بهمون گفتن ساعت چهار همین جا باشیدا! ما منتظرتون نمیمونیما!

بعد با سرویس رفتیم به نمایشگاه کتاب. اولش وارد غرفه ی ورزش شدیم. بچه ها بازی میکردن. بعد گفتیم خب ما اینجا چیکار می کنیم... بریم کتاب های مورد نیازمون رو بخریم.

دلم میخواست همه ی کتابا رو بخرم. از بچه های ترم بالایی پرسیدیم چه کتابایی لازم میشه؟ اونا هم گفتن. استاد هامون هم اونجا بودن. ما نمی دونستیم. دوستم رفت ازشون پرسید که کدوم کتابا رو لازم خواهیم داشت. همونا رو خریدیم.بعد دیدیم خیلی گرسنه ایم. رفتیم یه چیزایی خریدیم که قیمتشون تو شهر خودمون یک سوم اونجا بود بعد نشستیم خوردیم ... اومدن ازمون نظرخواهی کردن دوستام گفتن قیمت نامناسب است و چیزای دیگه. خوباشم گفتن مثلا غذا به موقع تحویل داده شد

بعدش رفتیم سراغ عکس گرفتن و خندیدن و این چیزا... دوستم میگفت چادرت رو بده من بکشم روم بخوابم. ولی اونجا اصلا جای خواب نبود.مخصوصا اونجایی که ما رفته بودیم سراشیبی بود هرلحظه امکان داشت سر بخوریم بریم پایینبعد رفتیم دوباره یه چیزی خریدیم و با کلی مکافات اونو خوردیم. بعدش دوباره رفتیم از کتاب ها بازدید کردیم تا جایی که خیلی خسته شدیم. البته جا به جا گفتم. اول رفتیم نمایشگاه بعد با مکافات آیس پک خوردیم.بعد پاشدیم بریم ... قبلش اونجا حصیر انداخته بودن نشستیم و دوستم ادای  دوستان و همکلاسی ها رومی آوردما می خندیدیم. بعد اون دو نفر از ما سه نفر جدا شدن. بعد ما گم شدیم...  :|

قشنگ چند بار دور خودمون چرخیدیم... پادرد گرفتیم و خسته شدیم. البته اولش داشتیم راه رو درست می رفتیم نمیدونم چرا یهو برگشتیم از یه راه ناشناخته رفتیم بعدش هم گم شدیم خلاصه یه جوری خودمونو رسوندیم به اتوبوس و از اونجایی که ما سه نفر خسته بودیم به خواب عمیقی فرو رفتیم

این بار اول من بود که رفتم نمایشگاه کتاب و بار اول من بود که رفتم تهران

در کل خوب بود. خوش گذشت مخصوصا قسمت آخرش که ما گم شدیم

من رسیدم خونه در حدی خسته بودم که اصلا بالش و پتو رو یادم رفته بود... همین جوری خوابیده بودم. امروزم خواب موندم. اصلا دلم نمیخواست از جام پاشم به خاطر یه ساعت و نیم برم دانشگاه. ولی همون دو تا غیبت آناتومی بس بود... دیر رسیدم کلاس. سر کلاسم همش دستمو میذاشتم جلوی دهنم خمیازه می کشیدم.

بعد استاد به بقیه میگفت خمیازه نکشید

امروز پسرا رو بردن نمایشگاه کتاب. امروز که هیچی نداشتیم... ولی دیروز آناتومی!!!! اونم دو جلسه تازه! خانم نماینده گفتن واسه اینا غیبت نزنین اینا رفتن نمایشگاه کتاب پس ما کجا رفته بودیم؟! ما هم رفته بودیم نمایشگاه کتاب دیگه

من دیگه حرفی ندارم