خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

اردو

چند روز دیگه میرم اردو!

فکر کنم بعد اینکه برگشتم کلی حرف داشته باشم! گفتم بدونید فقط  


تموم شد! امتحانای یه ماهه :]

بالاخره امروز امتحانامون تموم شد فکر میکردم وقتی اومدم خونه کلی شاد و خوشحال خواهم بود و خلاصه دلی از

عزا درمیارم ولی اصلا حوصله ندارم. خیلی خسته ام. حتی حوصله نداشتم ناهار بخورم. گفتم یه کمی بخوابم ولی حتی حوصله ی خوابیدن هم ندارم. کلی منتظر امروز بودم ولی نمیدونم الان چمه ...

همین روزا عروسی برادر دوست صمیمی ام هم هست. حالا کاری با این ندارم که من نمیتونم برم. حتی اونم الان سرش شلوغه ... نمیتونم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم.

راستی دلم برای وبلاگم تنگ شده بود.

خیلی خسته و بی حوصله ام. شایدم دلتنگم. شایدم دارم پرت و پلا میگم. به هرحال خانم پرستارالان اصلا حوصله نداره.

آهان راستی آخر این هفته کنکوریا هم کنکور دارن. ان شاءالله که همشون موفق باشن.

اصلا دلم نمیخواد پارسال این موقع ها رو یادم بیارم. همش گریه    (به یه نکته هم اشاره کنم. کلا گریه کار منه. کافیه یه ذره دلم پر باشه.راحت میزنم زیر گریه. البته تو خلوت مگر اینکه دیگه هیچ جوری نتونم جلوی خودمو بگیرم)

شاید روز کنکور برم به محل برگزاری امتحان (مدرسه ی دوران دبیرستانمون باشه شاید) که دوستامو ببینم. دلم براشون تنگ شده.

ضمنا کلی برنامه برای تابستون دارم بنابراین باید هرچه زود تر بر این حال خراب غلبه کنم!

خاطره ی یه نفر که یه زمانی دانشجوی پرستاری بود.

اولین پست های این وبلاگ را از زبان یک دانشجوی ترم سوم پرستاری می خواندید که بسیار کم تجربه بـود و کمی تا قسمتی هم حواس پرت. این جا را ساختم تا شاید حرف های تلنبار شده در گوشه ی دلم جایی برای بیرون ریختن پیدا کنند و مرهمی شوند برای آرامشی هرچند کوتاه. باید اعتراف کنم که بوجود آمدن «دانشگاه در گنجه ی خاطرات» یک خلاء نسبتاً بزرگ را در دوران دانشجویی ام پر کرد که بعدها افسوس خوردم که چرا زودتر به فکر چنین راه حلی نیفتادم.

 

  و امروز که چند ماهی از تمام شدن دورانِ پـر فراز و نشیب دانشجویی من می گذرد به این نـتیجه رسیده ام که دانشگاه در گنجه ی خاطرات یک ماکت کوچک بود از دنیای در هم تـنیده ی خیلی از دانشجویان نـسل سوم که دغدغه های مختص خود را داشتـند. همین طـور، یک «حـلقه ی وصل» بود که از دانشکده ی دورافـتاده ی خودمان سر درآورد و بعدها آوازه اش تا دانشگاه هایی دور دست هـم پیچید. از هیچ کس بابت مطالب خوب یا بـدی که نوشتم طلبکار نیستم که هرچه کردم از سر احساس وظیفه بـوده و عشق به مردمان میهـنم که سه سال و اندی در کنـارشان با هر پست خندیدیم و گریستـیم. امیدوارم کسی اگر درسی از اینجا آموخـت، دست کم با لبخندی از من یاد کند.

 

  احساس می کنم که دانشگاه در گنجـه ی خاطرات؛ زیـباترین پایان ممکن را داشت: «فارغ التحصیلی آن دانشجوی بی تجربه و شروع به کارش در لباس یک پرستار مجرّب» اما بیشتـر از این نوشتن، دیـگر دور باطل است و وقـتش رسیده که بروم و در دنیای غیـرمجازی به تمام پند های نهفـته در پست های گذشته جامه ی عمـل بپوشانم.

 

  از شمایی که (با وجود کم لطفی هایم در خواندن وبلاگ هایـتان و پاسخ به کامنت هایـتان) همراهی ام کـردید، سپاسگزارم. از تمامتـان می خواهم که در آخرین کامنـتِ خود آدرس وبلاگ یا ایمیـل شخصی خود را وارد کنید تا اگر دوباره در این جنگل پهنـاور کلبه ی مجازی دیگری ساختم، از نشانی اش آگاهتـان کنم. همچنیـن، اجازه بدهید که کامنت های این پست صرفاً مال خودم بـماند و هرگز برای نـمایش تأییـد نشود. هر از گاهی وبلاگ هایـتان را خواهـم خواند، هرچند خاموش. برای تمامـتان که برایم تجسم اخلاق، علم و دیـن داری بودید فـقط یک آرزو دارم: «سلامتی» و این که گذر هیچکدامتـان به تخت های بـیمارستانی نیافـتد چرا که هیچ کس مانند خودمان از پشت پرده ی سیاهِ پزشکی و پرستاری خبـر ندارد. پیش از آن که سخن را به پایان ببـرم یک بار دیگر به دستـتان بوسه می زنم و می گویم:

 

خداحافط رفـیق...

شاید سال ها بعد منم همچین یادداشتی بنویسم براتون.

منبع:http://binesh-parastar.blogfa.com/

بعد از مدت ها

سلام دوستان عزیز.

خدا بگم این امتحانا رو چیکار کنه. تموم نمیشن که. یه دونه مسابقه ی والیبال رو نتونستم درست و حسابی ببینم به وبلاگم هم که اصلا نمیشه سر بزنم. امروز تو سایت دانشکده به وبلاگم سر زدم و دیدم که حسابی شرمنده نمودین. فقط یه نکته رو بگم: کامنتا ی بیخود تایید نمیشن (خودش فهمید با کی ام)

بگذریم!

این روزا کلا نابودم دیگه... در طول روز که اصلا نمیتونم درس بخونم شبا بیدار میمونم (ولی خوبه)

کتابو کمی چند دقیقه قبل از امتحان با زور تموم میکنم. بعضی درسا هم که اصلا تموم نکردم. خلاصه از همین ترم یک دانشجووارانه درس میخونم و امتحان میدم  البته از ترم بعد دیگه این کارو نمیکنم جاتون خالی چند روز پیش با دوستم قرار گذاشتم رفتم بیرون انقدر خندیدیم انقدر مسخره بازی در آوردیم که همه با تعجب نگاهمون میکردن. البته همه خانم بودن خدا روشکر. حالا نمیدونم راجع من و دوستم چی فکر کردن

من که خودم از همین جا اعتراف میکنم دیوونه ام (آفرین به این همه صداقت من)

دیشب هم که مسابقه ی والیبال رو ندیدم. ولی خدا روشکر که بردیم... الان دارم تو سایت فدراسیون خلاصه شو می بینم. خوبه دیشب ندیدم سکته میکردم