خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خاطره ی یه نفر که یه زمانی دانشجوی پرستاری بود.

اولین پست های این وبلاگ را از زبان یک دانشجوی ترم سوم پرستاری می خواندید که بسیار کم تجربه بـود و کمی تا قسمتی هم حواس پرت. این جا را ساختم تا شاید حرف های تلنبار شده در گوشه ی دلم جایی برای بیرون ریختن پیدا کنند و مرهمی شوند برای آرامشی هرچند کوتاه. باید اعتراف کنم که بوجود آمدن «دانشگاه در گنجه ی خاطرات» یک خلاء نسبتاً بزرگ را در دوران دانشجویی ام پر کرد که بعدها افسوس خوردم که چرا زودتر به فکر چنین راه حلی نیفتادم.

 

  و امروز که چند ماهی از تمام شدن دورانِ پـر فراز و نشیب دانشجویی من می گذرد به این نـتیجه رسیده ام که دانشگاه در گنجه ی خاطرات یک ماکت کوچک بود از دنیای در هم تـنیده ی خیلی از دانشجویان نـسل سوم که دغدغه های مختص خود را داشتـند. همین طـور، یک «حـلقه ی وصل» بود که از دانشکده ی دورافـتاده ی خودمان سر درآورد و بعدها آوازه اش تا دانشگاه هایی دور دست هـم پیچید. از هیچ کس بابت مطالب خوب یا بـدی که نوشتم طلبکار نیستم که هرچه کردم از سر احساس وظیفه بـوده و عشق به مردمان میهـنم که سه سال و اندی در کنـارشان با هر پست خندیدیم و گریستـیم. امیدوارم کسی اگر درسی از اینجا آموخـت، دست کم با لبخندی از من یاد کند.

 

  احساس می کنم که دانشگاه در گنجـه ی خاطرات؛ زیـباترین پایان ممکن را داشت: «فارغ التحصیلی آن دانشجوی بی تجربه و شروع به کارش در لباس یک پرستار مجرّب» اما بیشتـر از این نوشتن، دیـگر دور باطل است و وقـتش رسیده که بروم و در دنیای غیـرمجازی به تمام پند های نهفـته در پست های گذشته جامه ی عمـل بپوشانم.

 

  از شمایی که (با وجود کم لطفی هایم در خواندن وبلاگ هایـتان و پاسخ به کامنت هایـتان) همراهی ام کـردید، سپاسگزارم. از تمامتـان می خواهم که در آخرین کامنـتِ خود آدرس وبلاگ یا ایمیـل شخصی خود را وارد کنید تا اگر دوباره در این جنگل پهنـاور کلبه ی مجازی دیگری ساختم، از نشانی اش آگاهتـان کنم. همچنیـن، اجازه بدهید که کامنت های این پست صرفاً مال خودم بـماند و هرگز برای نـمایش تأییـد نشود. هر از گاهی وبلاگ هایـتان را خواهـم خواند، هرچند خاموش. برای تمامـتان که برایم تجسم اخلاق، علم و دیـن داری بودید فـقط یک آرزو دارم: «سلامتی» و این که گذر هیچکدامتـان به تخت های بـیمارستانی نیافـتد چرا که هیچ کس مانند خودمان از پشت پرده ی سیاهِ پزشکی و پرستاری خبـر ندارد. پیش از آن که سخن را به پایان ببـرم یک بار دیگر به دستـتان بوسه می زنم و می گویم:

 

خداحافط رفـیق...

شاید سال ها بعد منم همچین یادداشتی بنویسم براتون.

منبع:http://binesh-parastar.blogfa.com/

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 23:17 http://gyume.ir

یعنی با چه حسی می خوندمش.

از یک پرستار گرامی همچین انتظاری نداشتم.

حسم به هدر رفت.


شما ببخشید حالا این دفعه رو. حس ها تونو هم با دقت مصرف کنید که هدر نره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد