شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند.موضوع را با وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت.وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هر کدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند.
روز موعود فرا رسید.دختران شهر هر کدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند.در میان آنها دختری بود که چهره ی زیبایی نداشت.همه او را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند .شاهزاده به سراغ دختر می رود و به او می گوید:تو چگونه به خودت اجازه ی جسارت داده ای؟!
مگر نمیدانی من شاهزاده ام و همسر من باید زیبا باشد؟ در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.با مساعدت آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و از او می پرسد:راز این غذای دلچسب چیست؟ دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلومانه می گوید: روغن فرد اعلا این روزا یعنی اویلا! !!!
اگه فحش بدید دیگه از این داستانای جالب نمیذارما
تیتراژ پایانی سریال کیمیا اونجا که میگه گاهی چنان قهر پدر از هیبتی سرشار تو
خواهر من اون هیبت رو میگه حیرت!

میگم مهشید جان دلبندم اون هیبته نه حیرت!
-مطمئنی؟!
-بله!
از بچگی وقتی یه چیزی رو اشتباه میگفت من کلی بهش می خندیدم. حق خواهری به گردنش دارم! باید بهش بخندم روحم شاد شه ! بعد اونم تمام تلاششو میکرد اون کلمه رو درست بگه تا من دیگه نتونم بهش بخندم!
الانم بهش قول دادم باهاش بالش بازی کنم! اونجوری نگاه نکنین! درسته بالای 18 سال دارم ولی کودک درونم فعاله!
هرگز نیکی وبدی یکسان نیست
بدی را با نیکی دفع کن ناگه خواهی دید
همان کس که میان تو و او دشمنی است
گویی دوستی گرم و صمیمی است
سوره ی فصلت آیه ی 34
امروز سر درد داشتم.... همش دلم میخواست بخوابم. ولی نمی تونستم.
یک عدد قرص برداشتم و خوردم و خوابیدم.(کاملا علمی و منطقی!
) انقدر خواب عجیب و غریب دیدم که بیدار شدم. البته دو ساعت خوابیدم. (با وجود همه ی خواب های عجیبی که دیدم!) بیدار شدم و به شدت احساس گرسنگی میکردم. رفتم دیدم بله! ناهار تموم شده! کسی هم به فکر من نبوده! 
وای خدا من چه قدر مهمم!
البته مهم نیست که من مهم نیستم. یه جمله ی معروفی هست که میگه این نیز بگذرد! یه جورایی همون مهم نیست خودمه که معمولا میگم. جالب این جاست این جمله روبیشتر زمانی میگم که اون چیز برام مهم باشه. 
چون میخوام خودمو قانع کنم که مهم نیست! 
خودت را به خدا بسپار!
و مطمئن باش تا وقتی خدا را داری
تمام هراس های دنیا خنده دار است.
امروز هم کسی اگر صدایم کرد
بگو خانه نیست!
بگو رفته است شمال
می خواهم به جنوب بیندیشم
میخواهم به آن پرنده ی خیس
به آن پرنده ی خسته
به خودم بیندیشم
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را در پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم
همین خوب است
همین خوب است
سید علی صالحی
امروز خواهرم با یه وضع آشفته ای از مدرسه اومد خونه. مانتوشم پاره شده بود. لباساش خاکی شده بود.
میگم چه خبر بود امروز؟ جنگ بود؟!
-نه! من دوییدم و خوردم زمین.
-خب چرا؟!
-آخه دیر شده بود.خانم گفت این برگه ها رو بذار رو کمدو....
(خواهر من کلا زیاد دوست داره همه چیز رو طولانی کنه. مثلا جواب سوال یه کلمه ای رو با هزاران جمله میده! البته منم همون جوریم ! ولی همیشه نه! )
گفتم خب آرامش خودتو حفظ میکردی! زلزله که نبوده! تازه اگه زلزله هم بود باید خونسردی تو حفظ میکردی
کف دستش هم یه کمی زخمی شده بود. چسب زخم زده بعد میگه اینا به درد نمیخورن که! بعد از دستش کند.
بعد میگه به کسی نگو من زمین خوردم. 
-چشم من نمیگم. ولی مامان می فهمه از اون مانتوی پاره ... من موندم چرا مانتوت پاره شده....
الانم مامانم داره مانتوی مهشید رو میدوزه . مهشید جان هم اصلا اعصاب نداره. منم باهاش حرف نمیزنم. آخه میدونید وقتی یکی عصبانیه نباید سر به سرش گذاشت! من و مهشید هم جز سر به سر هم گذاشتن کاری با هم نداریم! بچه اعصاب نداره. مثلا میخواد تمرین ریاضی بنویسه ده بار نوشته و پاره کرده! (ده بار اغراق بود)
خدایا همه ی اعصابا ی داغون رو درست کن آمین!