ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز خواهرم با یه وضع آشفته ای از مدرسه اومد خونه. مانتوشم پاره شده بود. لباساش خاکی شده بود.
میگم چه خبر بود امروز؟ جنگ بود؟!
-نه! من دوییدم و خوردم زمین.
-خب چرا؟!
-آخه دیر شده بود.خانم گفت این برگه ها رو بذار رو کمدو....
(خواهر من کلا زیاد دوست داره همه چیز رو طولانی کنه. مثلا جواب سوال یه کلمه ای رو با هزاران جمله میده! البته منم همون جوریم ! ولی همیشه نه! )
گفتم خب آرامش خودتو حفظ میکردی! زلزله که نبوده! تازه اگه زلزله هم بود باید خونسردی تو حفظ میکردی
کف دستش هم یه کمی زخمی شده بود. چسب زخم زده بعد میگه اینا به درد نمیخورن که! بعد از دستش کند.
بعد میگه به کسی نگو من زمین خوردم.
-چشم من نمیگم. ولی مامان می فهمه از اون مانتوی پاره ... من موندم چرا مانتوت پاره شده....
الانم مامانم داره مانتوی مهشید رو میدوزه . مهشید جان هم اصلا اعصاب نداره. منم باهاش حرف نمیزنم. آخه میدونید وقتی یکی عصبانیه نباید سر به سرش گذاشت! من و مهشید هم جز سر به سر هم گذاشتن کاری با هم نداریم! بچه اعصاب نداره. مثلا میخواد تمرین ریاضی بنویسه ده بار نوشته و پاره کرده! (ده بار اغراق بود)
خدایا همه ی اعصابا ی داغون رو درست کن آمین!
ولی داداش من وقتی اعصبانی میشه
فقط باید سربه سرش بذارم تا خوب بشه
خدا حفظش کنه.