شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند.موضوع را با وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت.وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هر کدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند.
روز موعود فرا رسید.دختران شهر هر کدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند.در میان آنها دختری بود که چهره ی زیبایی نداشت.همه او را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند .شاهزاده به سراغ دختر می رود و به او می گوید:تو چگونه به خودت اجازه ی جسارت داده ای؟!
مگر نمیدانی من شاهزاده ام و همسر من باید زیبا باشد؟ در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.با مساعدت آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و از او می پرسد:راز این غذای دلچسب چیست؟ دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلومانه می گوید: روغن فرد اعلا این روزا یعنی اویلا! !!!
اگه فحش بدید دیگه از این داستانای جالب نمیذارما