خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

داستانی بسیار جالب

شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند.موضوع را با وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت.وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هر کدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند.

روز موعود فرا رسید.دختران شهر هر کدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند.در میان آنها دختری بود که چهره ی زیبایی نداشت.همه او را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند .شاهزاده به سراغ دختر می رود و به او می گوید:تو چگونه به خودت اجازه ی جسارت داده ای؟!

مگر نمیدانی من شاهزاده ام و همسر من باید زیبا باشد؟ در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.با مساعدت آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و از او می پرسد:راز این غذای دلچسب چیست؟ دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلومانه می گوید: روغن فرد اعلا این روزا یعنی اویلا! !!!

اگه فحش بدید دیگه از این داستانای جالب نمیذارما 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد