نمیدونم چرا این قدر زود رنج و حساس شدم ... کافیه یه چیز کوچولو بهم بگن! میزنم زیر گریه!
تازه فهمیدم اصلا لازم نیست چیزی بهم بگن! همین جوری یهویی هم میتونم گریه کنم! نشسته بودم پیش مامانم همش می گفتم من دیگه خسته شدم و از این حرفا. یهو همچین با سوز دل گریه کردم که مامانم خنده اش گرفت
- وا مامان چرا می خندی ؟ مگه نمی بینی من ناراحتم؟!
-بذار به دوستم زنگ بزنم ببینم داره چی کار میکنه...
- وا... مامان؟!
- خب چرا ناراحتی؟! یهویی همین جوری گریه میکنی آدم میترسه... تو دانشگاه از این کارا نکنی آبرومو ببریا.
-![]()
الان از
تبدیل شدم به ![]()
موفق باشم...
آی لاو یو مادر!

دوباره دلم تنگ شده... دلتنگ کسی که خیییییییییییییلی زیاد ازش دورم... آخر این دلتنگی منو میکشه



یه وقتایی دلم یه عشق زمینی میخواد یه آغوش زمینی یه بوسه ی زمینی ولی وقتی تو رو دارم وقتی پشتمی وقتی نوازشاتو حس میکنم پشیمون میشم. از هرچی که زمینیه میبرم ... آدم وقتی نگاه خالقشو رو خودش میبینه وقتی میبینه که مورد عنایتش قرار میگیره پر از حسای قشنگ میشه ...
الا بذکرالله تطمئن القلوب
میشه دوباره بغلم کنی؟
و...
ببخشی منو؟ میشه؟
دیشب همین جوری تو اینترنت واسه خودم بیخودی می چرخیدم که یهو برق رفت! خواهرم هم داشت مشق می نوشت. پدرم روشنایی رو روشن کرد تا بتونه ادامه بده به مشق نوشتن!
یاد خودم افتادم. امتحان شیمی سال پیش دانشگاهی ترم دوم! نمیدونم چم شده بود این روزای آخر اصلا نمی تونستم درس بخونم! برای امتحان شیمی کل روز رو نمیدونم داشتم چه غلطی میکردم یهو شب یادم افتاده بود که امتحان شیمی پایان سال دارم! (یادش بخیر یه زمانی هم بود کمتر از20 می گرفتم چه جوری ناراحت میشدم! ) یهو برق رفت!
منم مجبور شدم زیر نور روشنایی درس بخونم! اونم چه درس خوندنی! یه دقیقه می خوندم یه ساعت می خوابیدم! شما نمی دونید من پارسال چه کارا که نکردم... هعییییی کاش یه کمی هم درس میخوندم. البته پرستاری رو دوست دارم. تازه منو به یه هدف هایی هم میرسونه! به هر حال گذشته ها گذشته...
برق اومد(دیشب رو میگما!) منم رفتم تلویزیون نگاه کردم. بعد یاد همون عنکبوته افتادم به مادرم گفتم من نمیتونم امشب بخوابم. گفت چرا؟
- آخه تو خونه یه عنکبوت خییییلی بزرگ هست!
-عنکبوت کجا بود!
-خودم دیدم. ازش عکس هم دارم!
- خب به جای اینکه عکسشو بگیری خودشو می گرفتی!
- مادر جان خودشو می گرفتم که چی بشه؟ عکس یادگاری گرفتم دیگه... حالا بیا پیداش کنیم وگرنه من نمی تونم بخوابما...
- خب تو نخواب ! شب بخیر من میخوام بخوابم!
-


یعنی نمی ترسی وقتی که خوابی بیاد رو صورتت ؟!
- مهسااااااااا زیاد حرف نزن بگیر بخواب! نکنه انتظار داری کل خونه رو بگردم که عنکبوت تو رو پیدا کنم؟!
-
نه خب! همچین انتظاری ندارم. شب خوش.
هیچی دیگه سرمو گذاشتم رو بالش نفهمیدم چه جوری خوابم برد!!!!!!!
جناب عنکبوت ! اگه داری اینا رو میخونی یه لطفی بکن از خونه ی ما برو. خواهش میکنم! شدی مشغله ی فکری من!
شبا به یادت تا صبح بیدارم! فکرت داره منو میکشه !(قضیه داره عاشقانه میشه که!
) البته دیشب نمیدونم چه جوری خوابم برد. آخه میدونی من خیلی به خواب اهمیت میدم. ولی باور کن یه لحظه نمیتونم فراموشت کنم عزیزم!






همین الان از کلاس زبان برگشتم... مثل همیشه خوب بود. ولی وقتی رسیدم خونه با یه صحنه ی غیر منتظره مواجه شدم!!!! یه عنکبوت رو دیوار....
فکر می کنید من چی کار کردم؟ هیچی ! خونسردی خودمو حفظ کردم و گوشیمو برداشتم ازش یه عکس گرفتم
بعد یه لحظه رفتم اتاقم. بعد دوباره اومدم دیدم عنکبوته نیست! بعد دچار توهم شدم نکنه رو سر منه خودم خبر ندارم؟! خوبه ازش عکس گرفتما!
وگرنه خانواده قبول نمی کردن تو خونه یه عنکبوت بوده! من که امشب نمی تونم بخوابم
مادرم و خواهرم هنوز نیومدن خونه. هیچی دیگه امشب خواب ممنوعه
میخوام یه تشکری هم از شما دوستان عزیز داشته باشم که سکوت کامل اختیار کردید. واقعا متشکرم ازتون... لطفا همین جوری ادامه بدید 