امروز خواهرم تو مدرسه سر گروه درس علوم شده بود. نمیدونم چیکار کرده که همچین میگفت خسته شدم که من فکر کردم کوه کنده!
الانم گرفته خوابیده! اونم روی مبل... کنار مبل هم چند تا بالش گذاشته که اگه یه وقت قل خورد بیفته رو بالشا!
بچه دور اندیشه دیگه! 
مامانم بهش گفت تو که داری میخوابی برو سر جات بخواب. اما اون گفت نههههههههههه! من اصلا نمی خوابم! بعد رو مبل خوابید.
منم الان احساس میکنم رو هوا معلقم.
موفق باشم...
این موفق بودن یه نکته ای داره حالا شاید یه روز براتون گفتم.
خدایا...
وقتی به دور از هیاهوی این دنیا
عاشقانه به تو فکر میکنم
تازه می فهمم که تویی آرزو ی من...
سلام و صبح بخیر!
امروز شنبه است. اولین روز هفته! امیدوارم هفته ی خیلی خوبی رو شروع کنیم. خواهرم امروز ساعت پنج بیدار شده بود و داشت فارسی می خوند. امتحان دارن.
دلم لک زده واسه امتحانا ی مدرسه. البته هر امتحانی نه! امتحانای آسون رو میگم. 
امروز صبح خیلی دلشوره دارم... اونم به خاطر چیزای بیخود! هعععییییییییییییییییییییی
میخوام یه جوری خودمو سر گرم کنم شاید بهتر بشم.
خدا یا؟!
نمیتونم ... بازم دارم احساس ضعیف بودن میکنم. با فاطمه حرف زدم گفت نمیتونی پدرتو صد درصد مقصر بدونی! اون تنها کسی نبود که اینو گفت ... شاید خیلی ها نظرشون این باشه. خدایا... تو بگو... درسته که این جوری با من رفتار کنه؟! چرا نباید جرئت داشته باشم باهاش حرف بزنم... معلومه! چون میدونم قرار نیست به حرفای من گوش کنه. فقط قراره با داد و فریاد حرفاشو به من بگه! منم گوش نمیدم... بذار هر چه قدر دوست داره داد بزنه.... برام عجیبه که تا حالا به این رفتارش عادت نکردم و هنوزم ناراحت میشم!
خدایا... اون که به من گوش نمیکنه. پس تو خوب به حرفام گوش کن. خدایا... به من قدرتی بده که به خاطر هر حرفش این قدر ناراحت نشم... آخه مگه من چه قدر طاقت میارم؟! هرروز سر یه چیز غصه بخورم و گریه کنم؟!
خدایا... پس چرا این روزا نمیگذره؟! چرا حال من این قدر بده.... چرا دارم ازت دور میشم؟!
آخه چرا... خدایا حواست به من هست مگه نه؟! داری منو می بینی؟
خدایا من 18 سالمه... چرا نمیخواد اینو بفهمه....خسته شدم از این همه نصیحت بی مورد... خدایا... دارم می ترسم... از این دنیا و آدماش می ترسم... داره منو به همه بد بین میکنه. تو بگو ... کارش درسته؟!
درسته من یواشکی با فاطمه حرف بزنم؟! چرا... چون ایشون با صمیمی ترین دوست من مشکل داره... معلوم هم نیست چرا... خدایا تو میدونی که فاطمه چه قدر دختر خوبیه... آخه من نمی فهمم این کارای عجیب و غریب یعنی چی... نشد یه بار با یه چیزی موافق باشه... با همه چی مخالفه... بدون اینکه یه دلیل معقول بیاره... فقط چون ایشون میگه پس حتما درسته... خب خدا جون خسته شدم. آخه این چه مدلشه؟!
خدایا... دلم میخواد با هم بریم یه جای دور جایی که هیچ آدمی نباشه... یواش یواش دارم از آدما متنفر میشم... در حالی که نباید این طور باشه. یه زمانی به همه ی جهان هستی عشق می ورزیدم ولی حالا چی...
چرا منو یه احمق فرض میکنه؟! حالا شاید عقل درست وحسابی نداشته باشم... ولی دیگه این جوری هم که اون فکر میکنه نیستم... خدایا لطفا یه جوری این مشکل رو حل کن.
خداجونم زودترمنو به آرزوهام برسون لطفا ... خدایا امشب طوری ناراحتم که حد نداره.... میخوام کلی حرف بزنم باهات... خدایا... لطفا کمکم کن. خودت اشکامو پاک کن. خودت دستمو بگیر ... فقط خودت میتونی حال منو خوب کنی... خدایا... مطمئنم با دقت به حرفام گوش دادی. تو مثل آدما نیستی که بگی وقت و حوصله ی تو رو ندارم! مطمئنم به من نگاه میکنی. مطمئنم یه کاری برام میکنی. ممنونم به خاطر همه چیز....
خدای من... شکرت که هستی...
وااااااااای... سرم درد میکنه... امروز رفتم خونه ی مامان بزرگم ... این بچه ها انقدر سرو صدا کردن که الان احساس میکنم سرم میخواد منفجر بشه.یه مسائلی هم هست که به خاطرش دچار مشکل شدم با پدرم.
بیشتر مواقع باهاش به مشکل بر میخورم. فکر میکنه همیشه خودش داره درست میگه... (که البته بیشتر موارد اشتباه میگه) بعضی مواقع واقعا ازش ناراحت میشم. فکر میکنه هرکی فریاد بزنه و داد وبیداد کنه حق با اونه!
از این جور آدما اصلا خوشم نمیاد.متاسفانه پدرم هم از این جور آدماست.
بعدا نوشت
یه تصمیم خوب گرفتم. میخوام در مقابل افرادی که همش سرم فریاد میزنن و خودشونو عقل کل میدونن و منو یه جلبک تک سلولی... سکوت کنم و بهشون اهمیت ندم. فقط به خاطر اینکه اعصابم به هم نریزه. از بحث های بی نتیجه توام با داد و فریاد خوشم نمیاد.
بهتره همون بحث نکنم...
خانم پرستار یادت باشه که در این جور مواقع فقط و فقط باید سکوت کنی. بالاخره خودشون خسته میشن و تمومش میکنن.
همون طور که می دونید من داشتم با مادرم درد دل میکردم و گریه میکردم که زمان کلاس زبان خواهرم فرا رسید. مادرم گفت تو که همش احساس تنهایی و ناراحتی و بی حوصلگی داری با ما بیا بیرون حالت عوض شه. با خواهرم و مادرم پیاده تو خیابون های شهر قدم زدیم... (ممکنه بپرسید مگه سواره هم میشه قدم زد؟ ... ای بابا چه سوالایی می پرسیدا...
) باد پاییزی می وزید و برگ ها ی رنگارنگ در آسمان پرواز می کردند چه صحنه ی زیبایی بود!
(احساساتی شدم) خواهرم رو فرستادیم کلاسش بعد من و مامانم دوتایی با هم رفتیم پاساژ... درسته چیزی نخریدیم و فقط تماشا کردیم ولی حال من خیلی خوب شد. خلاصه همین جوری قدم میزدیم و حرف میزدیم... آخ چه لذتی داره با مادر قدم زدن اونم تو پاییز! خیلی خوب بود... مادرم تو راه مثل همیشه چند تا از همکاراشو دید و سلام علیک کرد. رفتیم یه مغازه ای ... اونجا هم آشنا پیدا کرد و دوباره سلام و احوال پرسی کرد.
بعدا من ازش پرسیدم مامان تو همه رو میشناسی؟!




باور کنید یه بار نشد من با مادرم برم بیرون این سوال رو نپرسم!
بعد وقتش شد که بریم دنبال خواهرم از کلاس زبان بیاریمش. رفتیم اونجا... اولیا(از جمله مادر من) اونجا بحث پزشکی راه انداخته بودن که چی واسه چی خوبه... همه هم تو این بحث شرکت میکردن. مادر من و یه خانمه بیشتر! منم محو شده بودم. یه خانمه گفته بود موهام میریزه و کمبود آهن دارم بعد اولیا راهکاراشونو می گفتن. منم دیدم هرکی داره یه نکته ی پزشکی میگه منم گفتم صبح ها هویج و لبو و سیب رو بریزید تو آبمیوه گیر نوش جان کنید ضد سرطانه میگن خیلی هم خوشمزه است.
همه هم با توجه داشتن گوش میدادن . الان فکر کردید از خودم در آوردم؟! نخیر! واقعیه. شما راجع به من چی فکر کردید؟! واقعا که!
بعد یواش یواش اولیا داشتن می اومدن . مادر یکی از بچه ها اومد و به من گفت فلان دوستت فلان جا داره پزشکی میخونه! منم تعجب کردم . آخه از کلاس ما تنها کسی که پشت کنکور نموند من بودم. همه می خواستن پزشکی قبول بشن به خاطر همین موندن تا یه سال دیگه بخونن.(منم میخواستم بمونم اما دیگه نشد که بمونم) من همش به این خانم میگم نه! کسی که شما می گید پشت کنکوریه! قبول نمیکنه! بعدا معلوم شد اسم شخص مورد نظر رو اشتباه گفته...![]()
تازه من امروز اون شخص رو دیدم... (همونکه داره پزشکی میخونه) البته ما دوتا کلاس تجربی بودیم. از اون کلاس دو نفر پزشکی قبول شدن. ولی ازکلاس ما همه موندن پشت کنکور به جز من
چه قدر دلم میخواست منم بمونم... ولی دیگه نشد دیگه... البته من پزشکی نمی خواستم... با دوستم قرار بود دارو خونه باز کنیم. اونم الان پشت کنکوریه... امیدوارم امسال خوب بخونه و به خواسته اش برسه. الان که دارم راجع به رشته ی پرستاری
تحقیق میکنم می بینم چه قدر دوسش دارم و چه قدر با من سازگاره.
به هرحال امیدوارم همه موفق باشن. 
