خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار

خدایا چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت

خانم پرستار هرگز عاقل نمیشود!

امروز بنا به دلایلی مجبور شدم برم دکتر!

چه قدر شلوغ بود! دلم برای اون خانمه که پذیرش میکرد سوخت... بنده خدا فقط میگفت برید بشینید!

(آخه جا نبود که!) همش میگفت عزیزم نوبت شما نشده تشریف ببرید نوبتتون شد صداتون میکنم. خانم فلانی شما بفرما...

من به جای اون بودم گریه میکردم آخه همه دور سرش جمع شده بودن میگفتن مارو راه بنداز!

کلا گریه کردن حال منو خوب میکنه. پدرم هم اصلا از این ویژگی من خوشش نمی یاد. عوضش خواهرم فقط با خندیدن موافقه. خیلی باحاله. حتی اگه من خیلی ناراحت باشم انقدر مسخره بازی در میاره و می خنده که منم

خنده ام می گیره. به نظرم تو هر خانواده ای باید یه فردشاد و شنگول باشه که حال همه رو خوب کنه!

یه نفر هم مثل من باشه که بد بختی های همه رو یادشون بیاره

نه... دارم شکسته نفسی میکنم این جوریا هم نیستم!

امروز به این نتیجه رسیدم که من عاقل بشو نیستم ! بهتره بیخودی تلاش نکنم عاقل بشم.

یه دوستی میگفت خوش به حالت عقل نداری راحتی! (اینم از دوستای ما) ولی با وجود اینکه عقل ندارم بازم همچین راحت نیستم... اگه عقل داشتم چی میشد!

البته من عقل دارما ولی هنوز ژن های مربوط به اون بیان نشده (رجوع شود به کتاب زیست شناسی پیش دانشگاهی فصل اول قسمت تنظیم بیان ژن)  ان شا ءالله یه روز اونم بیان میشه...

به هرحال زندگی که همش دیوونه بازی نیست بعضی وقتا باید عاقل بود.

ولی دیوانگی هم عالمی داره برای خودش... همه به ستوه میان از دستت...  گناه داره خب... اطرافیان چه گناهی دارن... البته دیوانگی من از نوع پنهانه! کسی رو اذیت نمیکنم

خدایا من دقیقا چمه... خواهش میکنم دانشگاه زودتر شروع بشه موندم خونه دارم هذیون میگم

بازگشت عقل و منطق به کله ی خانم پرستاربعد از مدت ها! البته امیدوارم...

دیشب کلی گریه کردم. به خاطر یه موضوع که تازه فهمیده بودم! ولی امروز فهمیدم اصلا اونجوری نیست!

به نظرم باید یه کمی رو خودم کار کنم که هر موضوعی باعث نشه من خودمو ببازم و دنیا برام تیره و تار بشه!

میخوام یه کمی منطقی باشم!

بله ... عقل و منطق هم چیز خوبیست! میخواهم آن را به کار گیرم!

ضمنا زندگی خیلی کوتاهه. به خاطر همین دیگه فقط میخوام شاد باشم!

غصه خوردن چیزی رو حل نمیکنه فقط حال خود آدم رو بد میکنه. بعدشم من کلا هدف های دیگه ای از زندگی دارم. باید به اونا توجه کنم. نه مسائل و مشکلات حاشیه ای!

نکته . من همیشه یه جوری می نویسم که اگه کسی نوشته ی منو خوند متوجه نشه من دقیقا چی میگم! خب اینم یه سبک نوشتنه دیگه!

یادی از یک همکلاسی دوران دبیرستان

امروز امتحان زبان داشتم .

با اعتماد به نفس کامل و بدون اینکه به خودم زحمت بدم یه کمی بخونم تشریف بردم به محل امتحان! (یعنی همون کلاس خودمون)  اونجا یه کمی ورق زدم

یادش بخیر یه همکلاسی داشتم دوران دبیرستان...

خیلی بچه ی جالبی بود... کلا درساشو تو مدرسه چند دقیقه قبل از امتحان میخوند! (منم دست کمی از ایشون نداشتم!) معلم میگفت کتاب هاتونو ببندید دارم برگه ها رو پخش میکنم. ایشون میگفت فقط یه صفحه مونده (که مطالعه شون تموم بشه!)

از 8 فصل کتاب دو فصل میخوند... خیلی جالب بود...  منم ازش الگو برداری کردم

اگه الان اینا رو بخونه احتمالا متوجه میشه دارم اونو میگم. ولی احتمالا الان داره درس میخونه واسه کنکور95

به هرحال من براش آرزوی موفقیت میکنم.

هععییییییی

امروز از اون روزاییه که اعصاب ندارم

در واقع باید بگم ناراحتم

وقتی که ناراحتم دوست دارم تنها باشم و کسی کاری به کارم نداشته باشه.

ولی باید برای همه توضیح بدم چمه!

خواهرم میگه تو چت نیست؟!

منم در این مواقع ترجیح میدم سکوت کنم

سکوت همیشه راه حل خوبیه!

waiting for...

امروز هم اومد و رفت...

خیلی سعی میکنم صبر کنم. صبر کنم برای اینکه اون روز هایی که منتظرشونم بیان!

در حال حاضر تنها کاری که میتونم انجام بدم صبر کردنه.

ولی هرچه قدر صبر میکنم ... احساس میکنم تمومی نداره این روزها...

خیلی سخته صبر کردن!

یه روز برفی دیگه.

امروز هم همه جا پر از برفه. خواهرم همش دلش میخواست تعطیل بشه! اما تعطیل نشدن بچه اعصابش به هم ریخت داشت با من دعوا میکرد!

- وا... خب من چیکار کنم. مگه من باید تعطیل کنم مدرسه ها رو؟!

-مهسا تمومش کن!

-

الانم رفته مدرسه. مادرم هم معلمه. رفت مدرسه . چون تعطیل بودن برگشت خونه. منم الان خیلی بی حوصله ام. برم آدم برفی مو کامل کنم... ولی خواهرم دستکش ها شو پوشید رفت... ای بابا....

خب دستکش های مامانم رو برمیدارم

روز دانشجو

خب. فردا شانزدهم آذر ماهه. روز دانشجو. به همه ی دانشجو های عزیز تبریک میگم.

به خودم هم تبریک میگم که یک و نیم ماه دیگه دانشجو میشم


یه روز برفی

امروز یه عالمه برف بارید...

خیلی خوب بود... عصر هم که کلاسم کنسل شد اومدم خونه و آدم برفی درست کردم. اونم با یه دست!

چون یه دستکش بیشتر نداشتم. اون یکی شو گم کردم وقتی که سوم دبیرستان بودم

دیگه هم نرفتم بخرم.

البته نتونستم سرما رو تحمل کنم و آدم برفی نصفه کاره موند.

قراره فردا کاملش کنم.

با دستکش خواهر گلم البته