ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز خواهرم یه چیزی میخواست اما اینترنت قطع بود! درواقع یه تحقیق !!!!!! میخواست. منم گفتم تو برو مدرسه من بعدا خودم می گیرم برات میارم. گفت باشه. یادت نره ها گفتم باشه! اما زمان عمل به قول که رسید ، دیدم اصلا حسش نیست! مطلبی رو که میخواست براش گرفته بودم ولی.. . واقعا یه نیرویی نمیذاشت پاشم لباسامو بپوشم برم مدرسه ی ایشون! خب سخته! اونم واسه من که ماه ها ست تو خونه ام!!!!پدرم رو دیدم! گفتم میشه اینو ببرید مدرسه ی مهشید اینا ؟! گفت نه الان میخوام بخوابم. گفتم حالا اینو ببرید بدید به مهشید بعد ! گفت خودت چرا نمی بری؟! همون لحظه یهو احساس کردم حالم خوب نیست! گفتم من نیاز به استراحت دارم. سرم داره گیج میره. گفت تو که الان خوب بودی. گفتم وا. ... خب الان خوب نیستم! من که دروغ نمیگم.واقعا حالم خوب نیست .(دروغ گفتن اصلا کار خوبی نیست یه خانم پرستار خوب هم هیچ وقت دروغ نمیگه.حالا اونجا چون من حوصله نداشتم برم بیرون سرم به طور هوشمند گیج رفت تا یه وقت من دروغ نگم. واقعا سرم گیج میرفت! ) کاغذ رو دادم به پدر جان و گفتم دست شما درد نکنه اینو ببر بده مهشید زود بیا.آفرین باباجون.D:
نه من نمیتونم. ..
من: ||||||||:
دیدم پدرم خسته تر از منه! منم که گفتم حالم خوب نبود. از طرفی ! مهشید تو مدرسه منتظر منه. نمیتونم منتظرش بذارم.ناراحت میشه. البته بیشتر از گریه ها و داد و فریاد های بعدش میترسیدم. خواهر منه ولی یه ذره اخلاقش مثل من نیست. حالا اوایل خیلی خشن تر برخورد میکرد! الان یه کمی مهربون تر شده. نمیدونم شایدم خواهر واقعیم نیست. شاید من بچه ی سر راهیم! کسی چه میدونه....وقتی اینا رو به مامانم میگم میگه دوباره خنگ شدی. ولی خب ... آخه من هیچ شباهتی با اونا ندارم.حالا این موضوع رو ول کنیم.هیچی دیگه با بدبختی لباس هامو پیدا کردم!!!! یه مدت که بیرون نمیرم لباس هام تو خونه گم میشن! نمیدونم با لباسای من چیکار دارن! !!
رفتم مدرسه شون و بچه ها تو حیاط بودن. تازه زنگشون خورده بود داشتن میرفتن کلاس. همین جوری داشتم دنبال مهشید خانم میگشتم که یهو یکی از دوستاش پرید جلوم.یه کمی ترسیدم! گفت با مهشید کار داری؟! گفتم : بله. شما دوستشی؟ گفت آره.میخوای این کاغذ رو بدی بهش؟ گفتم: بله.گفت من می برم! گفتم مرسی!
قشنگ منو می شناخت! البته همه ی دوستای مهشید منو میشناسن . فقط من اونا رو نمی شناسم!
اومدم خونه. خیلی هم حالم بد بود.وقتی میگم سرراهی ام نگید نه! دلم واسه خودم سوخت. پدرم چه طور همون جا گرفت خوابید و من مجبور شدم خودم پاشم برم تحقیق علمی !خواهرم رو بهش تحویل بدم. اگه یه برادر داشتم حتما اون میبرد.... نه ولی چشمم آب نمیخوره. همون بهتر که برادر ندارم.یه آدم اضافه میشد که به هیچ دردی نمیخوره.(اینا همه محبت خواهرانه است! ولی شاید خوب میشد اگه من یه برادر داشتم.البته فقط شاید! )
چه خواهر خوبی، آفرین مهسا جان من مطئنم شما ان شا الله یک الگوی خوب برای خواهر کوچیکتر تون میشید.
حتما پدر شما بخاطر کار و مشغله های فکری خسته بود. عیب نداره خدا حتما این محبت شما رو جای دیگه جبران می کنه
بله خودم هم میدونم خیلی خواهر خوبی هستم