داشتم یه خواب خوب می دیدم که بیدار شدم یهو! خب میخواستم ببینم آخرش چی میشه.چرا ندیدم
دارم سعی میکنم یه سری تغییرات در خصوصیات درونیم ایجاد کنم! تغییراتی که شاید ضروری باشه.دیشب کلی با یکی از دوستان دوران دبیرستان حرف زدم. دلم براش یه ذره شده بود. از خونه ی پدر بزرگش زنگ زده بود. اونجا همه دور هم جمع بودن و صداشون می اومد. من خودم زیاد از شلوغی و سرو صدا خوشم نمیاد اما مطمئنا خیلی خوبه که همه دور هم جمع بشن و همدیگه رو ببینن. شاید من عادت کردم به تنها بودن و سکوت... کلا سکوت رو بیشتر از سرو صدا دوست دارم.حالا این حرفا زیاد مهم نیست... من چه جوری ادامه ی خوابم رو ببینم؟! خواب می دیدم خلبان شدم و دارم یه هواپیما رو هدایت میکنم.
خیلی هیجان انگیز بود.... مادرم هم پیشم بود...نمیدونم آخرش چی شد.
روز ها پشت سر هم میان و میرن و من همش به خودم قول میدم که از فردا فلان کارو انجام میدم ... فردا میاد و من بازم هیچ کاری انجام نمیدم.... دیگه دارم از هرچی تعطیلیه متنفر میشم... یادمه معلم شیمی پیش دانشگاهی مون میگفت اگه ورودی بهمن باشین از هرچی تعطیلاته متنفر میشین. راست میگفت! دیگه واقعا تحمل ندارم!
دوماه دیگهههههههههه.... نه... بگو یه روز... دیگه واقعا دلم تعطیلات نمیخواد! یادش بخیر... بعد امتحان (مخصوصا امتحان زیست)بچه ها از هم می پرسیدن جواب اون سوال چی میشد جواب اون یکی چی بود... نه ... جوابش این نبود... من همیشه این صحنه ها رو ترک میکردم چون واقعا دوست نداشتم بعد از امتحان در باره ی امتحان حرف بزنم. به نظرم کار مسخره ایه! و همچنین استرس آور... معلم برگه ها رو تصحیح کرد می فهمیم چی رو درست نوشتیم چی رو غلط... آخه چه نیازی به این کارا هست...
یادش بخیر وقتی برگه ها تصحیح میشد دوست نداشتم کسی نمره ام رو ببینه! دوستان گلم هم همش پی گیر نمره ی من بودن...
یکی شون میگفت تو دانشگاه میخوای چیکار کنی؟! همه ی نمره ها رو میزنن رو برد!!!!
منم میگفتم حالا خیلی مونده... شاید نمره ی خودمو یه جوری پاک کردم از اونجا!!!!
بعد اون میگفت نمیشه! چه بحث هایی با هم داشتیم... چه دیوونه بازیایی در می آوردیم با هم... همه ی اون روزا تموم شد... من نمیدونم دانشگاه چه جوریه ولی مطمئنم به مدرسه نمیرسه...
کاش می تونستم همه ی حرفای دلم رو اینجا بنویسم... ولی بعضی هاش باید بمونه تو دلم! دلم میخواد یه روز همه ی دوستامو ببینم... I miss them



امروز یه روز دیگست!
یه ماه دیگه هم هست! آذر ماه
با خواهرم یه عالمه خندیدم... اول صبحی! من می خندیدم اون می خندید....
مادرم هم این شکلی نگاهمون میکرد
بلکه ما بس کنیم. ولی انگار نه انگار! اگه بگم به چه چیز هایی می خندیدیم شاید اصلا خنده دار نباشه ولی ما طوری می خندیدیم که انگار چه موضوع خنده داری پیش اومده.... ول کن هم نبودیم!!!!
دقت کردین به بعضی چیزا (که ممکنه خنده دار هم نباشه ) در حد مرگ می خندیم... بعدا که یادمون میاد تعجب میکنیم که وا... این که اصلا خنده نداشته من اونجوری بهش می خندیدم!
از موضوعات امروز میتونم به یه امتحان هم اشاره کنم... که فعلا کار خاصی براش انجام ندادم.
عجیبه... یه مدته (البته مدت کوتاهیه) که دلم نمی گیره و گریه نمیکنم! نمیدونم چرا... شاید به خاطر همین خنده های الکی باشه! یه ویژگی خوبی که خواهرم داره اینه که خیلی شاد و خندونه! خیلی کم پیش میاد دلش بگیره یا ناراحت باشه...(من بر عکس اونم
)
البته دلم همیشه برای یه نفر تنگ میشه که خودشم خبر نداره... فقط دیگه سعی میکنم غمگین نباشم!